باوري از عشق



انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟  
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.  
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد .



در یکی از روستا های مناطق کرد نشین پسرکی شیطان بود که حضورش باعث میشد همیشه یه اتفاق ناگوار برای اهل روستا بیوفته خلاصه از بس شیطان بود به قول امروزی ها نحس و سق سیاه لقب گرفته بود

یکی از روزهای سال برادر بزرگتر پسرک خواست عروسی کنه . شب قبل عروسی پسرک برای اینکه در مجلس عروسی حضور نداشته باشه که نکنه اتفاقی بیوفته و عروسی داداشش بهم نخوره تصمیم گرفت فردا به بیرون از روستا بره

و صبح اول وقت از خانه به سمت باغی که در اطراف روستا داشتند راهی شد تا به باغ رسید در داخل باغ نهری بود که اب ان به حیاط خونه پسرک منتهی میشد پسرک شروع به ابیاری باغ کرد و خودش را سرگرم کرد تا ساعت به 12 ظهر رسید

یهو به ذهنش خورد که الان سر ظهر است و همه داخل حیاط خونه برای صرف نهار نشسته اند فکری به سرش زد و پیش خودش گفت من که توی عروسی نیستم اما بذار از گلهای باغ برای عروس و داماد یه دسته گل زیبا بچینم و با خودم به خانه ببرم . پسرک دسته گل زیبایی رو چید و خواست به خانه ببره که یهو چشمش به نهر خورد و گفت نه بذار این دسته گل را به داخل نهر بندازم که نهر انرا ببرد نکنه خودم برم و باز اتفاقی بیوفته پسرک کنار نهر نشست و دسته گل را به داخل نهر انداخت تا اب نهر انرا به داخل حیاط پسرک ببره چون اب نهر همانطور گفتم به خانه پسرک منتهی میشد

پسرک دسته گل را به داخل نهر انداخت و اب انرا به خانه پسرک اورد
در داخل خانه حوض بزرگی بود که اب نهر به داخل ان ریخته میشد خلاصه دسته گل به خونه پسرک رسید و چند تا پسر بچه برای گرفتن دسته گل به دور جوی نهر رفتن تا دسته گل رو بگیرن که ناگهان پای یکیشون لیز خورد و داخل حوض بزرگ و پر از اب افتاد

پسرک میبینه هوا داره تاریک میشه میگه خوب دیگه برگردم خونه الانم عروسی به خیر خوشی تموم شده پسرک راهی خونه میشه و به روستا که میرسه میبینه صدای شیون و گریه و زاری میاد میگه چه خبره مگه عروسی داداشم نیست پس چرا مردم شیون میکنن
از اهالی روستا میپرسه که چه اتفاقی افتاده و اهالی جریان رو براش میگن و میگن که پسر بچه که داخل حوض افتاده خفه شده میگه خوب من اون دسته گل رو به اب دادم که هدیه من باشه به داداش و زنداداشم
پدرش میگه ای پدر سوخته باز تووووو باعث شدی یه اتفاق بیوفته پسرک میگه به خدا من بیگناهم من فقط دسته گل به اب دادم همین

و از انجا واژه دسته گل به اب دادن به وجود اومد و تا اتفاقی میوفته میگن فلانی دسته گل به اب داده


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اخبار و اطلاعات جامع سینما وبلاگ رسمی همکاری در فروش فایل pinfiles بهترین فایلها hamrahsystem به روزترین خبرنامه تخصصی اقــلــیـــم وجـــــــود عارفانه هاي يک دوست شعر ترکی پرواز تا بلندای خوشبختی وبلاگ شخصی زاهد نارویی